ابزار وبمستر

سرنوشت کیان

دوستان عزیز.من نصیحت کردن.آن هم از نوع ناشیانه اش را دوس ندارم اما بعضی تجربیات را که در زندگی حاصل کرده ام و موار خاصی را که آموخته ام ومی دانم که در زنگی به دردتان می خوره اونارو برا شما عزیزان می آرم.

امروز می خوام یه داستان کوتاه رو که اتفاق افتاده براتون بیارم.

دوستان .هیچ میدونید بسیاری از حوادث ناگوار ریشه در افکار واحساسات غلط ومنفی خود ما داره؟

ویا می دونید قضاوت عجولانه و تصمیم گیری شتاب زده سرنوشت انسانو کاملا عوض میکنه .پس به این داستان واقعی گوش جان بسپارید در این داستا ن فقط اسامی رو عوض کرده ام.

کیان شب وروز آه و ناله می کرد و دو پاشو تو یه کفش کرده بود که دختر مورد علاقه شو براش خوستگاری کنند اما به دلایل شرایط او که بیکار بود پدر و مادرش دل به کار نمی دادند.با لا خره پا فشاری کیان کار خودشو کرد و پدر و مادرش چندین بار به خواستگاری دختر رفتند آخر سر پدر و مادر دختر  گفتند ما به شرطی قبول می کنیم که کیان استخدام شود.

کیان باشنیدن موافقت مشروط پدر سمیرا فوق العاده خوشحال شد و پی کار رفت.وقتی انگیزه انسان برای رسیدن به هدف قوی باشد هیچ موانعی مانع رسیدن به هدف نمی شه.کیان بعد از تلاش های دامنه دار موق شد استخدام شود.اولین حقوقش را که گرفت انگار دنیا رو بهش داده بودند .

پدر سمیرا طبق قولی که داده بود با ازدواج آن دو موافقت کرد.حال دیگه هیچ واژه یا جمله ای نمی تونست عمق شادی کیان رو به تصویر به کشه.

روزی کیان دست نامزد خود را که از جان خودش نیز بیشتر دوست می داشت می گیره و باهم به پارک میرن.اونا روی در مقابل بوفه روی صندلی می شینند

بعد از دقایقی کیان به نامزدش میگه:عزیزم همین جا بشین دو تا بستنی بخرم

کیان با دوتا بستنی قیفی و دوتا کیپس سرکه ای در حال بزگشت بود.در آن حال پسر جوانی سواربر کفشهای اسکیت از مقابل سمیرا رد می شد .جوان در حال رد شدن از مقابل سمیرا به روی او خندید دست تکان داد.

کیان باد یدن آن صحنه از آتش خشم شعله ور شد وعنان اختیاراز کف داد .

او با عصبانیت به نزد نامزدش آمد و خوردنی هارا به دست سمیرا داد وبا سعت به دنبال جوان دوید.

سمیرا متوجه شد واز پشت سر داد زد کیان کیان با تو ام کیان .

اما خشم گوشهای او را کور کرده بود .کیان وقتی به جوان اسکیت سوار  رسید در حالت جنون آمیز زنجیر آهنی را که به سر آن تیغه چاقو وصل کرده بود دو  سه بار دور سرش چر خاند و محکم به سر جوان بی خبر زد در همان حال هر دو چشم جوان بیرون ریخت و با کله به روی سنگ فرش افتاد ودر میان خون بال بال زد. در همان حل سمیرا وحشت زده سر رسید وبا دیدن آن صحنه وحشت زا بستنی ها را محکم در حالت گرین به سر کین کوفت وداد زد:

کثافت چه کار کردی اون پسر دائیم بود.

اون کار باعث شد که کیان هم شغل خود را از دست داد هم نامزدش طلاق گرفت و آخر سر هم در زندان خود کشی کرد. حال نتیجه گیری این داستان واقعی به خود شما عزیزان وا گذار می شود



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:, | 9:32 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |